و یلدایی دیگر آمد
یلدا همیشه برای من، یادآور خاطرات زیباست… خصوصا که من اهل مناطق برفی و سردسیرم. مناطقی که شاید در شب یلدا بیش از یک متر برف می بارید. گرمی خانه و خانواده در شب یلدا، در خاطراتم باقی مانده است.
به یاد دارم که سال ها قبل در شب یلدا، سخن از عشق بود، و بیت : ( عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند / کافر عشق بود گر نشود باده پرست ) باب و داستان منزل ما شد. می دانید دوستان؟ دانستم که عشق خاص تر از محبت است. چرا که در عشق محبت وجود دارد ولی در محبت ممکن است عشق وجود نداشته باشد. حتی خاص تر از معرفت است.
و امروز، خیلی دلگیرم… دلگیرم از هوایی که برفی در آن نیست. شاید روزگار زیادی است که برف های زیادی نمیبینم. دلگیرم از مردمی که عشق نمی دانند که چیست؟ کجاست؟ واقعا به نظرم یلدایی که ما امروزه داریم، یلدای واقعی نیست.
وای… یلدا گم شده است. کجاست یلدای برفی؟ کجاست داستان ها و افسانه هایی که در شب های کولاک و برفی میگفتند؟ کجاست عشق؟ کجاست کرسی های خانه مادر بزرگ و داستان های آن؟
آری… حس من این است. هنگامی که دست به قلم بردم و نوشتم متوجه آن شدم. من نیامدم که هنگامه یلدا را تبریک بگویم. آمده ام فریاد بزنم که یلدا گم شده است. در هیاهوی زمان، در هیاهوی مشکلات، در این هوای بدون حتی قطره ای باران و برف، که افسوس کسی خبر از آن ندارد.
ثبت دیدگاه